متولد ۱۳۷۱، از وقتی فهمیدم زندگی چیه، متوجه شدم برای زندگی کردن به چیزهای بیشتری نیاز دارم اما متاستفانه پولی برای داشتنشون نداشتیم.
پدرم شغلهای زیادی رو تجربه کرده بود، درآمد خوبی نداشت؛ خیلی مواقع بیکار بود یا دنبال کار میگشت. یادمه برای رسیدن به کوچکترین خواسته هام باید خیلی صبر میکردم؛ این خاطره رو هیچوقت یادم نمیره که ۳ سال برای داشتن یه دوچرخه انتظار کشیدم ولی وقتی برای من خرید که دیگه ذوقشو نداشتم و کلا 20 روز داشتمش چون دزد برد. واقعا بعد از سه سال انتظار درد بزرگی بود.
فراموش نمیکنم ۱۴ سالم بود که تازه موبایل هوشمند اومده بود بازار و دوستام همشون موبایل داشتن و منم واقعا میخواستم داشته باشم؛ وقتی به پدرم گفتم گوشی میخوام آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت من با حقوقم فقط میتونم هزینه های زندگی رو بدم! اگه چیزی میخوای باید خودت کار کنی و بخری…
دیگه نمیخواستم این شرایط رو تحمل کنم، از همون موقع بود که شروع کردم به کار کردن؛ از ساعت ۸ صبح تا ۱۲ ظهر میرفتم مدرسه و بعد از اون تا ۱۲ شب توی یه سفره خونه کار میکردم. همون شد که مستقل بودن و پول دراُوردن بهم مزه داد، جوری که دیگه نتونستم دست از کار کردن بکشم…
قبل از خدمت یه مدت کوتاهی تجربهی کار کردن در شرکت تولید در و پنجره یو پی وی سی رو داشتم. وقتی از خدمت برگشتم دیگه زمانی برای از دست دادن نداشتم. یکی از دوستام با اینکه توانایی خیلی زیادی هم نداشت از خرید و فروش ماشین پول خوبی درمیاورد! تصمیم گرفتم برم تو کار خرید و فروش ماشین.ولی سرمایه ای نداشتم. از ساعت هشت صبح تا پنج بعداز ظهر داخل شرکت کار میکردم، ازشون خواستم بعد از تایم کاری، نصب شون رو هم من انجام بدم. میرفتم تو ساختمونهای نیمه کاره تا دوازده شب کار میکردم. با وجود اینکه دیسک کمر داشتم، برای اینکه پول کارگر ندم یه گوشی یازده دو صفر رو با دهن نگه میداشتم تا نور داشته باشم و خودم شیشهها رو برمیداشتم و از پله های نیمه کاره طبقات بالا میبردم و نصب میکردم. حتی کارگرهای افغانی هم تعجب میکردن چرا انقدر کار میکنم! شش ماه اینجوری کار کردم، شش هفت میلیون جمع کردم و وقتی پسرخاله ام تلاشم رو دید سه میلیون برام وام گرفت. تمام اینها با هم شد نه میلیون تومن سرمایه اولیه برای خرید و فروش ماشین.
هشت میلیون و سیصد تومن دادم و یه پژو مدل 83 خریدم، یک میلیون خرجش کردم، فروختمش 13 میلیون و پونصد تومن. موفقیت بزرگی بود برام. سال ۹۳ بود، در عرض ۴ ماه سرمایه ام رو ۳ برابر کردم؛ خیلی سریع به پشنهاد یکی از دوستام رفتم جاده چالوس و رستوران زدم و با پشتکاری که داشتم تونستم درآمد اونجارو از روزی ۲۰۰ تومن به روزی ۲ میلیون برسونم.
سال 95 بود پیش خودم فکر کردم من اگه کل تخت های اینجا رو هم پر کنم بازهم برای رسوندن من به خواسته هام کوچیکِ! بعد از تقریبا دو سال، با تمام چالشهایی که رستوران داری، داشت، به این نتیجه رسیدم که خیلی هم مورد علاقهام نیست، فهمیدم اینجا هم جایی نیست که بتونم اهدافی که دارم رو خلق کنم همین شد که تصمیم گرفتم جمعش کنم.
کلا بیست میلیون پول برام موند که دادم یه 206 برای خودم خریدم. هیچ سرمایه ای نداشتیم، به پیشنهاد یکی از بستگان تصمیم گرفتیم شرکت خدماتی و نظافتی بزنیم، صد هزار تومن دادیم تراکت چاپ کردیم بعدش یه مغازه پیدا کردم توی یکی از پاساژهای میدون شهدای کرج. پول پیش نداشتیم و با یه چک چهارماهه مغازه رو گرفتیم. با یه میز کوچیک و یه خط تلفن کار رو شروع کردیم. روزی 2000 تا تراکت پخش میکردیم. خیلی زود پیشرفت کردیم و به درآمد خوبی هم رسیدیم؛ شرکت خدماتی رشد کرد و بعدش شرکت پرستاری رو بهش اضافه کردیم، بعد از مدتی هم یه شرکت خدمات ساختمانی هم تاسیس کردیم. یک سال بعد یه شعبه در تهران تاسیس کردیم. دفتر رو بردیم چهارراه طالقانی و پرسنلمون رو به 20 نفر رسوندیم و بیش از 1000 نفر نیروی خدماتی داشتیم.
و اینجا بود که یه ایده ی بزرگ به ذهنم رسید؛ خدماتمون تهران و کرج رو پوشش میداد و حالا میخواستیم به کل کشور خدمات بدیم. تصمیم گرفتیم یه اپلیکیشن طراحی کنیم و کارمون رو رشد بدیم.
بعد از یه مدت با تیم برنامه نویسی به مسئله خوردیم و سرمایه گذاری که کرده بودیم شکست خورد. توی اون شرایط ششصد، هفتصد میلیون تومن بدهی بالا اوردیم. درآمدمون خیلی کم شد؛ یکسال طول کشید که بدهیها رو بدیم و شرایط رو درست کنیم. بعد از کلی ماجرا دوباره درآمد روزانهامون رو به روزی 10_15 میلیون تومن رسوندیم و بالاترین سطح رضایت مردمی رو گرفتیم.
دیگه هیچی شبیه قبلش نبود؛ نه لازم بود برای کوچکترین خواستههام روزها صبر کنم نه حتی نیاز به تلاش بیشتری بود. همه چیز به راحتی در دسترس بود. سفرهای زیادی میرفتم وقت آزاد زیادی برای خودم داشتم. هر چیزی رو که اطرافیانم میخواستن به سادگی برای اونها فراهم میکردم. قضیه طوری پیش رفت که دیگه چیزی دلم نمیخواست، نه اینکه لازم نداشتم بلکه دیگه رنگ و بویی برام نداشت.
با وجود تلاشهایی که میکردم، به چیزهایی تو زندگیم رسیدم که آرزوی خیلیها بود با این حال روزها میگذشت و من بیشتر از همیشه این احساس رو داشتم که از این شغل و کاری که میکنم لذت نمیبرم، از خدا میخواستم کمکم کنه و منو توی مسیری بذاره که بتونم به چیزایی که واقعا بهشون تعلق دارم برسم…
حالم خوب نبود و شغلمو دوست نداشتم، درگیر روابط سمی بودم و از وضعیتی که داشتم عصبی بودم، دوست داشتم به چیزی برسم که احساس کنم بخشی از وجودمه ولی نمیدونستم چجوری!
سردرگم بودم؛ یه روز که توی گوگل سرچ میکردم با باب پراکتور آشنا شدم. الان که فکرشو میکنم یه ویدیو از باب پراکتور زندگیمو عوض کرد. اون روز هوا بارونی بود، باب پراکتور حرف میزد، انگار تمام حرفهاش به تمام سلول های بدنم نفوذ میکرد. در یک آن، تصویر کاری که باید انجام بدم جلوی چشمم ظاهر شد. یه تصویر کاملا واضح! اینجا بود که عمیقا احساس قدرت کردم.
پیش خودم گفتم: خدایا فهمیدم ازم چی میخوای! حرف های باب پراکتور باعث جرقهای توی ذهنم شد، جرقه ای که انگار در یک لحظه به اقیانوسی از درکِ اون آگاهی وصل شدم. از خدا خواستم کمکم کنه بتونم از پس این مسیر بربیام و منم قول دادم تمام زندگیمو وقف این رسالتی کنم که خدا به قلبم انداخت.
چرا بعضیها موفق میشن و بعضیا همیشه توی چرخه تکرار یه زندگی معمولی میمونن؟ چرا با وجود اینکه تلاش میکنن، کتاب میخونن، سمینارهای مختلفی شرکت میکنن اما نتیجه ای که باید بگیرن رو نمیگیرن؟!
با خودم گفتم:
“یا باید به زندگی معمولیم ادامه بدم، یا کسی بشم که واقعا میخوام باشم!
من فقط دنبال پیدا کردن جواب سوالهای ذهنم بودم؛ تمام وقتم رو آموزش میدیدم. تمام کتابهای ناپلئون هیل، جیم ران، باب پراکتور و… رو خوندم. کمکم تغییرات رو هم در خودم هم در زندگیم میدیدم. به آگاهیای رسیده بودم که انگیزهمو هزار برابر کرده بود. چند تا سمینار از مدرسین معروف کشورمون شرکت کردم و دیدم که خیلی سطحی و ضعیف آموزش میدن. جای خالی آموزشهایی که در سطح جهانی برگزار میشد رو احساس کردم. واقعا انگیزه ام زیاد شده بود؛ خدا نوری در قلبم روشن کرد و بهم گفت تو میتونی یه مدرس بزرگ بشی!
یادم افتاد این رؤیای 12 سالگی من بود؛ اون زمان فکر میکردم بعد از پنجاه سالگی و داشتن کارخونه های بزرگ میرم راز موفقیتم رو به مردم میگم
بخاطر همین از سن کم، کار کردن رو انتخاب کردهبودم. مسیری که تا اینجا اومده بودم پر از شکستها و تجربههای تلخ و شیرین بود. من یاد گرفته بودم چطور به اهدافی که دارم برسم. آشنایی با این آموزشها نقطهی عطف زندگیم شد. هدفم بزرگ بود و جایی فراتر از اینجایی که بودم محقق میشد. همین شد که فهمیدم رسالت من فراتر از این هاست.
هر روز صبح بیدار میشدم و میرفتم شرکت؛ با وجود اینکه 5 سال شبانه روز براش زحمت کشیده بودم تا شعبه های تهران و کرج رو تاسیس کنم، اصلا دوست نداشتم حتی یک لحظه وقتم رو برای این کار صرف کنم. توی بدترین شرایط حداقل روزی ده میلیون درآمد داشتم، با این حال دیگه نمیتونستم ادامه بدم، تمام طول روز آموزش میدیدم و درباهی هدفم با همکارام حرف میزدم. تا اینکه تصمیم گرفتم بین قلب و مغزم، قلبم رو انتخاب کنم و پامو از منطقه ی امنی که برای خودم درست کرده بودم فراتر بذارم و راه ناشناخته ای رو که قلبم بهم نشون داد رو برم.
با وجود مخالفتهای شدید خانواده و همکارام، همهی پلهای پشت سرم رو خراب کردم. تمام بیزینسهایی که داشتم رو زیر قیمت واگذار کردم و فقط به هدفی که داشتم، فکر میکردم.
💎من تصمیم گرفتم وارد حوزهی آموزش بشم؛ توی این مدت به یه نتیجهی مهم رسیده بودم، خلاء بزرگی که توی حوزهی آموزش پیدا کرده بودم انگیزهای شد تا مسیرم رو تغییر بدم. فقط میخواستم هر آنچه یاد گرفتم و بهش عمل کردم و توی همین مدت کوتاه زندگیمو در تمام ابعاد تغییر داده بود رو با مردم کشورم به اشتراک بذارم. میگشتم، تحقیق میکردم تا توی بهترین دورههای ایران و حتی دنیا شرکت کنم.
دوست داشتم چیزهایی که فهمیدم رو به مردم انتقال بدم. دلم میخواست کمک کنم آدمها قدرت خودشون رو بشناسن، رؤیاشون رو پیدا کنن و ابزارهای واقعی رسیدن به اهداف شون رو داشته باشن تا به هر آنچه دوست دارن، برسن.
رسالت من این شد: به ۱۰۰ هزار انسان کمک کنم تا با کشف قدرت ذهن، ساخت شخصیت پولساز و درک قوانین جهان هستی، ثروت واقعی، آرامش درونی و قدرت درونیشون رو پیدا کنن.
نمیخواستم فقط انگیزه بدم؛ میخواستم مسیر واقعی رو نشون بدم…
اوایل چون هیچ پیش زمینه ای یا تجربه ای از حوزه ی آموزش نداشتم، سخت تلاش میکردم. بیشتر روز آموزش میدیدم، کتابهای رشد فردی و موفقیت زیادی میخوندم، دوره های آنلاین مختلفی رو گذروندم
احساس میکردم حس و حال زندگیم، تغییر کرده؛ من با خدا عهد بسته بودم و خدا هم مسیر رو برام روشن کرد.
آدم های سمی از زندگیم بدون هیچ زحمتی حذف شده بودن؛ تو اون روزها جای یه یار و همدم تو زندگیم خالی بود، از خدا خواستم خیالمو از رابطه ی عاطفیم راحت کنه تا منم بتونم تمرکزمو بزارم روی هدفم. باورنکردنی بود! کمتر از یک هفته با همسر عزیزم فیروزه آشنا شدم. هر چقدر با هم بیشتر حرف میزدیم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که چقدر میتونیم این مسیر رو با هم پیش بریم.
به طرز معجزه آسایی در کمتر از یک ماه تصمیم گرفتیم هم زندگی مشترکمون رو شروع کنیم و هم این هدف بزرگ و مقدس رو عملی کنیم.
هر چقدر بیشتر باب پراکتور رو میشناختم، بیشتر خودم و سرگذشتم رو شبیه زندگیاش میدیدم. وقتی فهمیدم باب پراکتور هم شرکت خدماتی داشته و منم شرکت خدماتی داشتم، خیلی برام جالب شد. این ذوق و شوق مو بیشتر میکرد. داستان باب پراکتور رو میتونی 👈اینجا ببینی.
کارمون رو از خونه شروع کردیم و یادمه 5 روز طول کشید که یه ویدیوی 5 دقیقه ای ضبط کنم. تصمیم گرفتم از تلفیق تمام اطلاعاتی که جمع کرده بودم و تمام تجربیاتی که از راهاندازی و مدیریت کسب و کارهایی که داشتم، یه دوره ی آموزشی ضبط کنم. خیلی برام سخت بود اما من شدیدا مصمم بودم.
بعد از اینکه یه دوره ضبط کردم و به یه درآمد نسبی رسیدم، برای بزرگ کردن کارم تصمیم گرفتم یه دفتر کار بگیرم تا پر قدرت پیش بریم. هر روز با مسائل جدیدی دست و پنجه نرم میکردیم. تجربهام برای این کسب و کار کافی نبود و باعث یسری ناهماهنگیها و چالش میشد. کمکم داشتم بدلیل کمتجربگی، ناهماهنگی و بیدقتی کارمندها به مشکل میخوردم که با اتفاقات سال 1401 و قطعی اینترنت، چالش جدیدی برام درست شد. نباید کوتاه میومدم؛
من در مواجهه با مسائل فقط دنبال راهکار بودم نه بهانه تراشی و عقب نشینی!
یادمه برای برگزاری یه ایونت مجبور شدم تو خونه خودم برنامه رو اجرا کنم. یا بعد از قطعی اینترنت تصمیم گرفتم بیلبورد اجاره کنم؛ خیلی نتیجه خوبی نداشت ولی تجربهی خوبی بود.
در کل نگاه ما به زندگی و مسائلاش با گذر از چالشها تغییر میکنه، تجربهها خیلی ارزشمندن!
برای کسب و کار من یه راه ارتباطی مهم مثل اینستاگرام واقعا حیاتی بود؛ چندبار دقیقا در حساس ترین برهههای زمانی، بعد از صرف انرژی، زمان و سرمایه خیلی زیاد، فقط بخاطر سهلانگاری و اشتباهات ادمین، پیجم پرید و ناچار شدم از صفر شروع کنم. برای من از صفر شروع کردن اصلا سخت نبود، فقط اعتباری که خیلی براش زحمت کشیده بودم و زیر سؤال میرفت برام مهم بود که باعث شد برای جذب نیرو دقت بیشتری کنم.
یه جمله هست که زندگیمو تغییر داد، به نظرم خیلی هوشمندانه اس: پولی که در میاری مهم نیست! آدمی که تو مسیر بهش تبدیل میشی، مهمه!
افرادی تو این مسیر موفق و ثروتمند میشن که تاب آوری بلدن. هوشمندانه فکر کردن بلدن. تصمیم گیری در بحران بلدن. تبدیل شدن به چنین شخصیت قدرتمندی نیاز به آموزش داره؛ نیاز به اجرا کردن تمام این آموزشها و به سرانجام رسوندنِ یک هدف بزرگ داره!
تا اینجا با تمام تجربیات و دانشی که کسب کرده بودم یه دوره ی آموزشی جامع تهیه کردم به نام “کارخانه پولسازی” که پنج موضوع خیلی مهم و ضروری برای خودسازی و پولسازی رو آموزش میدادم. نتایج دانش پذیران شگفت زدهام میکرد. یه روز از اتاق تعاون تهران بهم زنگ زدن گفتن میخوایم از شما بخاطر عملکرد عالی شرکت هایی که دارید، به عنوان کارآفرین برتر کشور تقدیر کنیم. بهشون گفتم من اون شرکت ها رو واگذار کردم و الان شرکتی دارم که در حوزهی آموزش خودسازی و پولسازی داریم فعالیت میکنیم.
یسری مدارک خواستن تا بررسی کنن. بعد از بررسی به دورهی آموزشی جامع کارخانه پولسازی، گواهی ایزو 9001 دادن و از من خواستن بین 3.5 میلیون شغل به عنوان کارآفرین برتر ازم تقدیر کنن.
هر روز با عشق به آموزش و کسب اطلاعات بهتر و کاربردیتر بیدار میشدم. میخواستم سطح بالاتری از آموزشها رو به کارم اضافه کنم. تصمیم گرفتم قدم بزرگ دیگهای بردارم؛ خیلی بررسی کردم، تا بهترین اطلاعاتی که به درد ثروتمند شدن مردم میخوره رو پیدا کنم. رسیدم به دورهی 12 قانون موفقیت از باب پراکتور!(لینک دوره در سایت باب پراکتور)
قویترین دورهی رشد فردی تاریخ رو پیدا کرده بودم. آموزش صفر تا صد مسیر رسیدن به یک شخصیت قدرتمند، رهبر واقعی و داشتن بیزنس های بزرگ و پولساز داخل این دوره بود. تصمیم گرفتم این دوره رو شرکت کنم. شش ماه طول کشید دوره رو ببینم و هشت ماه طول کشید دوره رو ترجمه کنم و یه دوره آموزشی مناسب با فرهنگ و عرف جامعهی ایران طراحی و تولید کنم.
این دوره الان با مبلغ ده هزار دلار برگزار میشه. با افتخار اولین آکادمی هستیم که این دوره رو ترجمه کردیم و به نام دوره قدرت رهبری در سه کد برگزار کردیم. خداروشکر تا اینجا نتایج افراد واقعا خارقالعاده بوده. این سه سال با وجود تمام سختی ها و چالش ها که برای افراد دیگه یک دلیل قانع کننده برای عقب نشینی بوده، ما با ارادهی راسخ و تلاش خستگی ناپذیر در این حوزه در کنار شما تبدیل به یک ابر انسان شدیم. امیدواریم که در این مسیر شگفتانگیز، سبک زندگی، ثروت واقعی و نتایج فوقالعادهای خلق کنیم.
ما فقط آموزش نمیدیم؛ ما زندگی ها رو لمس میکنیم! این لحظهها، این لبخندها، دلیل ادامهی راه ماست.
من این مسیر رو با عشق شروع کردم و با شوق ادامه میدم، چون هنوز راههای نرفته زیادن، قلههای فتح نشده بسیار زیادن، انسانهایی که لیاقت بهترین زندگی رو دارن و منتظر یه جرقه ان تا قدرت درون شون رو پیدا کنن زیادن.
هدف من صرفا رشد فردی نیست؛ من به ساختن نسلی نو فکر میکنم؛ نسلی که میدونه چرا به دنیا اومده، چطور زندگی کنه و چه اثری از خودش به جا بذاره!
هدف من عبور از مرزهاست؛ برگزاری آموزشهای عمیق و اثرگذار در سرتاسر دنیا، راهاندازی دانشگاه کارآفرینی، مکانی برای پرورش رهبران قدرتمند آینده، خالقان تحوّل!
من هنوز در ابتدای مسیر ایستادم اما با ایمان، تجربه و اشتیاقی که در قلبم دارم، برای فتح قلههای بزرگتر آمادهام…